من
مرد تنهایی را می شناسم
محکوم به ترافیک "درد"
که شب ها
تاوان سرگردانی های او را
"زانو"ی چپ ش پس می دهد...
من
مرد تنهایی را می شناسم
محکوم به ترافیک "درد"
که شب ها
تاوان سرگردانی های او را
"زانو"ی چپ ش پس می دهد...
حالا که
لبهایت را بوسیدم،
شبیه روزهایی شده ام
که در مدرسه
دوست داشتم
بیشتر
با مداد قرمز
مشق بنویسم...
بر بلندای شانه های شب-مویت
پای می گذارم
و با هر نفس
قد می کشم؛
تا دستانم
به ماه برسند،
تا لبهایم
به راه بیایند...
کبد،
کلیه
قلب،
ریه
تنها اینها را دارم!
برای زنده ماندن،
آیا کافی نیست؟